راحت قهوه ات را بخور !!
از ته ِ این فنجان
نه کسی آمده ست
نه کسی مانده ست
فال تو ...
همین طعمی ست که
میچشی.....
داشتم لینکهای دوستان رو انتقال میدادم که چشمم به لینک وبلاگ علیرضا باقی خورد و بعد همینطور اتفاقی وارد وبلاگش شدم و بعد پی نوشتش شدید به دلم نشست .
شاید از این همه آدم ، که می آیند و بی تفاوت نگاهی می اندازند و بعد راه شان را می کشند و می روند،
یکی شان تو باشی که می آید و پا کُند می کند و نگاهی از سر آشنائیِ دیرینه انگار ! می اندازد و بعد ...
راهش را نمی کشد که برود ، می ماند...
دیوانه ام که هر روز ، تنها به این امید پا به خیابان می گذارم
تنها به این امید که یکی شان تو باشی
یکی شان تو باشی
تو باشی
باشی...!
گاهی آنقدر صدایت می زنم
که تمام کوهستانهای دورتر از سرزمینم فریادهایم را می شنوند.
چه می شود گاهی به اتاق تنهایی ام پا بگذاری؟
من دلبسته پاییزم.
دلبسته همان فصلی که هیچ از بهار کم ندارد.
صدایم را بشنو
صدایی که به دنبال کلماتی روشن است.
من نشونی از تو ندارم
اما نشونیم و برات میزارم
غروبهای پاییزی،عصرهای بارونی انتظار...
به حوالی بی کسی قدم بزار...
خیابونای غربت و پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو...
کلبه بارونی غربتم رو پیدا کن...کنار بید مجنون و رز مقدس و کنار دریاچه ارزوهای رنگیم...
در کلبه رو باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو...
حریر غمش و کنار بزن...
منو میبینی با بغض دلتنگی که غرق انتظاره اروم اروم پشت دیوار دردهام نشستم به بارون پاییزی نگاه میکنم